لحظه ای برای من و ما...

ساخت وبلاگ
من خونِ دل میخوردم واو شهدِ شیرین از لبتاو عشق بازی با تو ومن غرقِ آغوشِ غمتمن قایقی بی ساحلمخفته میانِ موج و خوناو چون نسیمی می‌دوددر بینِ موهات و تنتاو عشقِ من را برده استجایی به دور از دست‌هاممن خو لحظه ای برای من و ما......ادامه مطلب
ما را در سایت لحظه ای برای من و ما... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1ordibeheshtia بازدید : 5 تاريخ : شنبه 4 آبان 1398 ساعت: 11:37

بعضی روزها رو باید گذاشت دم در که بازیافت بیاد ببرتشون و یه روز نو بسازه ازشون!بعضی هارو باس انداخت توو سطل زباله و روش یه خروار آشغال ریخت تا نابود شه درجا و دیگه نتونه نفس بکشه!بعضی روزها رو باس گذاشت لای کتاب و گَه گاه برای یادآوری،لای کتاب و باز کرد و دیدشو به خاطر سپردو کتابو بست...اما بعضی روزا رو باس با یه میخ محکم چسبوند به در و دیوار دل؛گرده های فوران کردش از مغزو رشد داد و کاشت تو یه گلدون و گذاشت جلوی دید،توو بهترین نقطه ی خونه!تا همیشه عطرش بپیچه توو لحظه ها و ذرات خوشی و امید رو پهن کنه رو گل های قالی و کیفور کنه آدمو...کاش میشد خاطرات خوبو کاشت لحظه ای برای من و ما......ادامه مطلب
ما را در سایت لحظه ای برای من و ما... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1ordibeheshtia بازدید : 43 تاريخ : دوشنبه 10 آبان 1395 ساعت: 11:04

***روی کاناپه ولو شده بودم و داشتم بوی قهوه ی کهنه که داغ شده بود را استشمام میکردم.صدای سکوت از همه جای خانه به گوش میرسید،حتی میشد صدای ذرات معلق موجود در  کابینت را هم شنید!این ساعت از شب که در آن گیج میخوردم اصلا زمان خوبی برای آدم های تنها نیست!یا باید یک نفر را داشته باشی که حرف های زیر هجده بزنی و چشمانت دو دو بزند یا باید کپه ی مرگت را بگذاری!اما من در کمال گنگ احوالی در پیج های هنری اینستاگرام چرخ میخوردم.خیلی اتفاقی به یک پیج برخوردم که جذبم کرد!نامرد قلم گیرایی داشت و هر چه میخواندی سیر نمیشدی!در تصاویر و نوشته ها غرق شده بودم که یک چیزی توجهم را لحظه ای برای من و ما......ادامه مطلب
ما را در سایت لحظه ای برای من و ما... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1ordibeheshtia بازدید : 43 تاريخ : يکشنبه 21 شهريور 1395 ساعت: 9:42

 

 

به من نگو اونا پشت سرم چی گفتن،
بگو چرا پیش تو اینقدر راحت بودن تا درباره من حرف بزنن...؟!

God_Father#

لحظه ای برای من و ما......
ما را در سایت لحظه ای برای من و ما... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1ordibeheshtia بازدید : 54 تاريخ : يکشنبه 21 شهريور 1395 ساعت: 9:41

مثلاً همان سربازی که قصه‌اش را در فیلم سینما پارادیزو شنیدیم... سربازی که عاشقِ دختر پادشاه شده بود.دختر پادشاه گفت اگر صد شب پایین پنجره منتظرم بایستی با تو ازدواج می‌کنم! سرباز نود و نه شب منتظر ماند،سختی‌ها و سرما و دردهای بسیاری را تحمل کرد و در نهایت شبِ نود و نهم رفت...! هیچ‌کس نفهمید چرا رفت؟! اما رفت... دختر پادشاه فکر می‌کرد صد شب را می‌ایستد،اما همه‌ چیز آنطوری که دختر پادشاه فکر می‌کرد پیش نرفت... مثلاً عاشقی که روزها منتظرِ معشوق بود و نیامد،و معشوقی که یک ‌روز عاشق شد و آمد و عاشقی که معشوق شده بود رفته بود و دور شده بود... مثلاً فرهاد فکر م لحظه ای برای من و ما......ادامه مطلب
ما را در سایت لحظه ای برای من و ما... دنبال می کنید

برچسب : بگذر و بگذار,بگذر و بگذار بمیرم,مرا بگذر و بگذار,قربان قدت بگذر و بگذار بمیرم,خونین جگرم بگذر و بگذار بگریم, نویسنده : 1ordibeheshtia بازدید : 56 تاريخ : يکشنبه 21 شهريور 1395 ساعت: 9:41

من؟!من عاشق خودش بودم و کل خانواده‌اش!لعنتی‌های دوست ‌داشتنی،همه‌شان زیبا و خوش‌تیپ و شیک‌پوش!به خانه ما که می‌آمدند،حالم عوض می‌شد؛نه که عاشق باشم نه،بچه ده یازده ساله از عشق چه می‌فهمد؟!فقط مثلا یادم هست یک بار مداد رنگی بیست و چهار رنگی را که دوست پدرم از آلمان برای سال تحصیلیم آورده ‌بود نوی نو نگه داشتم تا عید،که اینها آمدند و هدیه کردم به او؛که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان...یک بار هم کفشهای پدرش را در راه پله پشت ‌بام پنهان کردم تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون - فکر کنم - نِل را تا انتها ببیند!این بار اما داستان فرق می‌کرد؛دیشب لحظه ای برای من و ما......ادامه مطلب
ما را در سایت لحظه ای برای من و ما... دنبال می کنید

برچسب : عشق کودکی,عشق کودکی هایم,عشق کودکی ام,عشق کودکی من,عشق کودکی شعر,عشق کودکیم,عشق کودکی بهزاد پکس,عشق کودکی احمدوند,عشق كودكي,عشق دوران کودکی, نویسنده : 1ordibeheshtia بازدید : 13 تاريخ : يکشنبه 21 شهريور 1395 ساعت: 9:39

مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا میخوابیدم.دختر های زیادی می آمدند و میرفتند اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان!اما این یکی فرق داشت؛وقتی بدون اینکه مِنو را نگاه کند سفارش "لته آیریش کرم" داد،یعنی فرق داشت!همان همیشگی من را میخواستهمیشگی ام به وقت تنهایی!تا سرم را بالا بیاورم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.موهای تاب خورده اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!ساده بود،ساده شبیه زنهایی که در داستانهای محمود دولت آبادی دل میبرند.باید چشمانش را می لحظه ای برای من و ما......ادامه مطلب
ما را در سایت لحظه ای برای من و ما... دنبال می کنید

برچسب : کافه بازار,کافه سینما,کافه فیلم,کافه نادری,کافه نال,کافه,کافه کتاب,کافه گلاسه,کافه ویونا,کافه دیاموند, نویسنده : 1ordibeheshtia بازدید : 23 تاريخ : يکشنبه 21 شهريور 1395 ساعت: 9:39